|
مرد با لبخند گفت:خوشحالم که دوباره می بینمت زن نگاهی به چهره مرد کرد. مرد گفت: خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم زن لبخند زد ولی چیزی نگفت. مرد در قندان را برداشت و آن را نزدیک فنجان چای زن گذاشت و گفت: چای ات سرد نشه زن دستش را دور کمر فنجان گرفت و سرش را تکان داد. مرد به صندلی تکیه زد و گفت: فکر نمی کردم دوباره ببینمت! بعد خودش را از صندلی جدا کرد و و دستهایش را روی میز گذاشت و گفت: خیلی عوض شدی! زن آرام گفت: واقعا!؟ مرد دوباره به صندلی تکیه زد و با خنده گفت: چه عجب بالاخره به حرف اومدی صورت زن گل انداخت. مرد گفت: منشی ام شوهر کرده می خواهد بره یه نفر رو لازم دارم. فکر کرده بود تو هم برای کار اومدی زن خواست چیزی بگوید اما به چهره مرد نگاه کرد و ساکت ماند. مرد روی میز خم شد و دستهایش را به هم قفل کرد و گفت: خوب! از خودت بگو . کجایی؟ چیکار می کنی؟ زن خودش را کمی از میز مرد کنار کشید. مرد به فنجان اشاره کرد و گفت: سرد شد زن چای را بدون قند سر کشید و وقتی فنجان خالی را روی میز گذاشت دستپاچه گفت: ببخشید مرد گفت: راستی شوهر کردی؟ زن سرش را پایین انداخت. مرد گفت: ولش کن من را چه جوری پیدا کردی؟ زن خواست بگوید آگهی روزنامه اما چیزی نگفت. تلفن روی میز زنگ زد. مرد گوشی را برداشت و گفت: مهمان دارم. تلفن وصل نکنید مرد گفت: به منشی گفتی برای کار اومدی!؟ بعد بلند خندید و گفت: ناقلا! چشمش به ورقه ی زیر دست زن افتاد. ورقه را کشید. نگاهی به آن انداخت و گفت: خدای من! فرم هم که گرفتی! نکنه واقعا برای کار اومدی!؟ ما اینجا دکتر نمی خواهیم خانم دکتر. یه منشی ساده می خواهیم زن نگاهی به وسایل پزشکی روی میز و اسکلت کنار صندلی کرد. زن گفت: من باید برم مرد از روی صندلی بلند شد و گفت: کجا به این زودی! می دونی چند ساله ندیدمت!؟ زن هم بلند شد و گفت: کار دارم مرد دستهایش را به نشانه تعجب باز کرد و گفت: هر طور راحتی اما خوشحال می شم ببینمت. به ما سر بزن زن یادش رفت خدا حافظی کند و سریع از اتاق خارج شد. توی خیابان زن برگشت و به پنجره اتاق مرد نگاهی کرد: این دیگه کی بود! روزنامه را از کیفش درآورد و یکی از شماره هایی را که دورش خط کشیده بود نگاه کرد و رفت داخل باجه تلفن عمومی. |
|